آینه‌های بی‌نوا



کنار این خیابونی که سرده

کنار این خیابونی که تنهاس

تو می‌آیی به شهر ساکت من

و میلادت سرآغاز یه رؤیاس


میون جدول و سیمان و دیوار

تو سرسختی، ولی زیبا و تردی

میون این خیابون‌های زشتی

تو تنهایی، ولی بازی رو بردی


توی این بازی بس نابرابر

هزار برگ برنده دست تو بود

صدای تو صداهامونو گم کرد

که بغض صد پرنده دست تو بود


میون سنگفرش و کاشی و کفش

تو مثل روز روشن پا گرفتی

تمام حرمت این قصه بودی

که کم‌کم، کعبه رو از ما گرفتی


خدای زندگی بودی تو ای گل!

کنار کاشی و دیوار و جدول

و من تصویر این شهری که سرده

و تو تصویر یک رؤیا، از اول



تو خسته، لب فروبسته، شکسته

به سمت کشوری سرسبز می‌ری

تو پشت مرزهایی که غریبه‌ان-

می‌مونی یا که می‌ری یا می‌میری!


کسی چشم‌انتظار اومدن نیست-

نه لبخندی، نه رویایی، نه جایی

نه راه پیش، نه راه پس- خدایا!

یه کاری کن، یه کاری کن، کجایی؟!



گوشواره ترانه:


تویی و غربت این کمپ‌ها و

صدای بی‌صدای نسل ما و 

تویی و کوله‌باری از چرا» و

تویی و خاطرات تلخ ما و .

***

بند دوم ترانه:


نه تقدیری، نه تفسیری، نه جرمی   

قرار ما نبود این‌جوری باشه

چه می‌فهمی تو حال مردی رو که-

غرورش تو غروب کمپ له شه!


چه می‌فهمی تو حال نسلی رو که-

به پای یه غرور محض سوختن؟

نه دیروزی، نه امروزی، نه فردا

تو مرز سرد یک تعلیق.  مردن-

***

گوشواره ترانه:


تویی و غربت این کمپ‌ها و

صدای بی‌صدای نسل ما و 

تویی و کوله‌باری از چرا» و

تویی و خاطرات تلخ ما و .



رباعی اول:


لبیک به چشمان گرانبار شما

آوخ ز گلستان پر از خار شما

پاسوز تو ای دوست، چه بسیارانند

فریاد از این خیل گرفتار شما


رباعی دوم:

آن‌قدر هوای دیگران را داری

دیوانه‌ترین نام جهان را داری!

این سبک مرا به یاد مجنون انداخت

دستور زبان عاشقان را داری


رباعی سوم:


چیزی به شب و سپیده پیوندم داد

با آن‌چه ورای دیده؛ پیوندم داد

گفتم من و عشق!؟ بی‌هوا آمد و باز-

با آینه‌های چیده پیوندم داد


رباعی اول:

میدان ولیعصر، در ساعت عصر

از گوشه پارک گفتگو تا پل نصر

هرجا بروم خاطره‌ات خواهد بود

از قلهک و چیذر و قبا تا شب قصر


رباعی دوم:

می‌بارم، اگر سبز اگر بی‌جان است

انگار تمامیت من ایمان است

می‌بارم و انتظار جبرانم نیست

دستور زبان من اگر باران است


رباعی سوم:
دنیا پر قیل و قال؛ ساکت بشوید!

مردان فسرده‌حال! ساکت بشوید.

از گفت شما بوی فضاحت جاری است؛

ای قوم بریده بال! ساکت بشوید



هوا، هوای غزل‌های سرد پاییزی است

بخوان، که غصه تنگ غروب بد چیزی است

تمام خانه پرافسوس، پرنفس، پر یاد

هنوز حلقه‌ات آن‌جا، میان رومیزی است

یکی نوشت که پاییز، فصل آخر سال-

چقدر جمله او، جمله‌ غم‌انگیزی است

و آبشارم و در مرز شب، فروریزان 

و فصل مردم تنها، چه فصل لبریزی است

مخواه عاشق سبز بهار باشم من-

هوا، هوای غزل‌های زرد پاییزی است



این شعر وقتی به مرحله سرایش رسید که عکسی از کودکی گریان و ترسان، که سوری بود، را دیدم. ظاهراً ترسان و لرزان و گریان از بمباران یا حمله‌ای خمپاره‌ای بود و گوشه‌ای کز کرده بود. دلم به درد آمد و از هر چه جنگ بدم آمد؛ هرچند که گاه جنگ را برای دفاع لازم می‌دانستم. اما.

***

خسته از جنگ های تحمیلی

پشت این مرزهای قابیلی

التماس است و اشک‌ها و امید

در گریز از و سیلی

زندگی‌شان به باد رفته دگر

در پس میزهای تحلیلی

.کودکی با نگاه خسته خود

فارغ از آیه‌های تنزیلی

خاطرات قدیمی‌اش در یاد

توی این خانه‌های شب‌نیلی

خانه‌ای گرم و دفتری از مشق-

یادی از کیک‌های وانیلی

یادی از شعرهای موقع خواب-

یادی از جمع‌های فامیلی.»

می‌پرد ناگهان ز رویایش

کودکی سرخ، از تب و سیلی 

کودکی ناز و ناب و دردانه

خسته از جنگ‌های تحمیلی.



کدام قصه سرانجام خوش، مرا دارد

جهان عداوت دیرین و نابه‌جا دارد

هزار بار به تکرار این روایت تلخ

عمیق می‌شوم و باز ناله‌ها دارد

و دوْر تند جهان دورتر ز عقل من است

و عقل می‌رود و رو به ناکجا دارد

شکست‌خورده این جنگ ناشده آغاز-

منم که خرمنی از چون و از چرا دارد

منم که جامه عقل از خودم به در کردم

مرام مردم این‌گونه» رازها دارد

جنون، مسیر همیشه، مسیل بعد از این-

که این مسیل سرانجام خوش، مرا دارد



شعری که زمانی برای شهدای گمنام و شهدایی که پس از سال‌ها به میهن بازگشته بودند، سروده شده بود:


از باغ می‌‌برند چراغانی‌ات کنند»

تا فخر بارگاه سلیمانی‌ات کنند

اکسیر عاشقی به نگاهت کشیده‌اند

مجنون عام و لیلی پنهانی‌ات کنند

تو، حجت موجه این قوم خسته‌ای

تا رقص، دور زلف پریشانی‌ات کنند

در غربتی عظیم؛ و بغضی چه ناتمام.

جمعی نشسته‌اند که مهمانی‌ات کنند

بحری است بحر عشق، که هیچ‌اش کناره نیست»

حتی اگر به خاک غریبانی‌ات کنند

ای عابر غریب خیابان آسمان

جاماندگان چگونه غزل‌خوانی‌ات کنند؟

باز آمدی که مردم سرخ دو چشم ما

با اشک‌های خویش، بهارانی‌‎ات کنند

این سرزمین خشک به نام تو شد بهشت

از خاک می‌برند چنارانی‌ات کنند

پوسانده‌اند جسم تو را خاک‌های سرد

تنها به این بهانه که ‌ات کنند

می‌بوسمت، اگرچه لبت طعم خاک داشت

تاوان عاشقی است؛ که بارانی‌ات کنند

قانون عاشقی است: فروتر، فراتر است»

در خاک می‌کشند که خاقانی‌ات کنند

همسایه می‌شویم، کنار مزار تو

هرچند می‌برند که ربانی‌‌ات کنند


چقدر باده بنوشم ز یاد من بروی؟

چونان مهاجر ناچار از این وطن بروی؟

تو بخشی از ژن عاشق‌تبار من شده‌ای

نمی‌شود که از این جان و این بدن بروی

چنان ز بوی تو مستم که تا به وقت ابد

بعید باشد از این سرزمین تن بروی

رجز برای تمام جهان‌تان خواندم-

کفن‌کفن بروم، تا وطن‌وطن بروی

برای عشق، تمام وجود تو بس نیست-

مباد ناقص» و نیمه»؛ و نسبتاً» بروی

مرا به ارتش گل‌های انس بسپاری 

و خود به جنگ شقایق و نسترن بروی

و عشق؛ رمز شب ناتمام دنیا بود

مباد بی‌‌مددش، جنگ تن به تن بروی



شوریدگان یار را فریاد کافی نیست

دریادلان را موج‌ها و باد کافی نیست

یک قتل بی‌پایان و بی‌پایان و بی‌پایان-

غارتگران عشق را بیداد کافی نیست

وقت از نگاه ما فراموش است، و دیگر هم

ما را دی و شهریور و مرداد کافی نیست

در سرزمین عشق با تدبیر باید رفت 

دیگر مرام هر چه باداباد» کافی نیست

آنان که پیران مسیر عاشقی هستید!

دیگر مسیر عشق را استاد کافی نیست

با قلب شیر و خصلت فرهاد باید رفت

این‌که چه بوده بیژن و فرهاد کافی نیست 

از حلقه آسایش خود دور باید شد

ماندن در این دلتای بی‌آباد کافی نیست

این است راز عاشقان مکتب خورشید:

حتی اگر دست و سری افتاد، کافی نیست


احساس می‌کنم که تو ویران رفتنی

پیغام می‌رسد که در اندیشه منی

من بعد تو، به گوشه خاموشگاه خود-

در حیرتم از این همه احساس آهنی!

یک روز منتظر؛ به صدایی و خنده‌ای

یک روز منزجر؛ و پر از فکر دشمنی

گفتم برو؛ ز رفتنت آزاد می‌شوم

ای تو! که سر به حبسی خانه نمی‌زنی!

این قلب من نبوده و این قلب من مباد!

آیا تو قلب روشن و انسانی منی؟!



پیمانه در پیمانه در پیمانه جا می‌ماند

یاد نفس‌های تو در این خانه جا می‌ماند

من، راهی شهر قیامت می‌شدم اما

یادم میان خلوت میخانه جا می‌ماند

فردوس دیگر از مقام عاشقان خالی است

تا شمع جا می‌ماند و تا پروانه جا می‌ماند

در این خماری مانده‌ام؛ بی‌هیچ پایانی

صد بوسه بر قلبی که بس جانانه جا می‌ماند

با این خیابان‌خواب یادت، مهربان‌تر باش

مردی که یادش در شبی شاهانه جا می‌ماند

این زندگی جز خاطرات مانده در دل نیست

بهتر که روحم در شب پروانه جا می‌ماند

بهتر همان‌که خانه و پروانه جا می‌ماند



نفرین کن ای مادر مرا یک‌بار دیگر نیز

عاشق شدم در پادشاه فصل‌ها» پاییز

بانگ نصیحت‌های تو، لالایی من بود

اما چه باید کرد با سروی که در پالیز-

با جلوه خود ریشه‌های عقل را خشکاند

من ماندم و دنیای بی‌پایانی از پرهیز

دنیا تمام نقشه‌هایم را به هم می‌ریخت

آوخ ز قلب کاغذین و چشم‌های تیز

یک تن مداوم توی گوشم، این‌چنین می‌خواند:

بگریز از این عاشق شدن‌های نهان، بگریز

دردا که من هم زیر لب تکرار خواهم کرد:

دل ماهی لیز است، دل یک ماهی لیز!



پیمانه در پیمانه در پیمانه جا می‌ماند

یاد نفس‌های تو در این خانه جا می‌ماند

من، راهی شهر قیامت می‌شدم اما

یادم میان خلوت میخانه جا می‌ماند

فردوس دیگر از مقام عاشقان خالی است

تا شمع جا می‌ماند و تا پروانه جا می‌ماند

در این خماری مانده‌ام؛ بی‌هیچ پایانی

صد بوسه بر قلبی که بس جانانه جا می‌ماند

با این خیابان‌خواب یادت، مهربان‌تر باش

مردی که یادش در شبی شاهانه جا می‌ماند

این زندگی جز خاطرات مانده در دل نیست

بهتر که روحم در شب پروانه جا می‌ماند



چه می‌شود که جهان از میانه برخیزد
وجود تلخم از این عاشقانه برخیزد
تو باشی و نفس تا ابد مقدس تو
هر آن‌چه جز هوست، از کرانه برخیزد
زمان به عزلت پیش از نگاه تو برود
مکان ز منظره‌ی این فسانه برخیزد
چه می‌شود که بیایی به قلب کوچک من 
که جان ز طاقت این آستانه برخیزد
چنان به سطح زمین خیال تو بخورم
که آه تا جهت جاودانه برخیزد
چنان به سمت من و روزگار من رو کن
که هر چه بود و نبود»، از میانه برخیزد

 


من به آویشن، به باران تو مشکوکم هنوز
من به پایان ِ زمستان تو مشکوکم هنوز
غنچه و عطر و بهار و سبزه‌ باز آورده‌ای
گرچه با گل‌های گلدان تو مشکوکم هنوز
ای صدای ناگهان ِ یک تبسم در سحر
من به لبخند غزلخوان تو مشکوکم هنوز
باز می‌پرسی که امید فراوانت چه شد؟
باز می‌گویم به ایمان ِ تو مشکوکم هنوز
هر که آمد، بار فردای خودش را بست و رفت
با یقین‌های پریشان تو مشکوکم هنوز
این‌که می‌آید نه باران، گریه‌های نم‌نم است
من به ابر و باز باران تو مشکوکم هنوز


بهار می‌رسد اما تو نیستی دیگر

انیس خاطر غمگین کیستی دیگر؟

بهار آمده بختم ولی زمستان است

تمام زندگی‌ام غرق ایستی دیگر

وَ خنده از من و از روزگار من دور است

که روز تلخ وداعت، گریستی دیگر.

تو هست و نیست شدی، ما هنوز حیرانیم

تو بودی و تو نبودی؛ تو چیستی دیگر؟

خوشا شبی که تو را خاطرم نسیم شود-

میان جنگل و ساحل، بایستی دیگر.

غریب می‌روی و اشک، همنشین من است

غریب می‌شوم؛ افسوس. نیستی دیگر

 


شهزاده‌ی ابروکمان اصل قاجاری

با این خیابان‌خواب چرکین‌ات چه‌ها داری؟

با این پریشان‌خاطر تلخ سبو در دست

کاندر ترک‌های سبویش رفته هشیاری

یا آن‌که در آغوش تنگم گیر شاهانه

یا دست بردار از سرم در خواب و بیداری

والامقام کشور قلبم اشارت کن

تا جان بی‌مقدار ریزم پای گفتاری

از من طلا می‌سازد این عشقی که بیداد است

بدرود ای جادوگری دنیای طراری

در باغ و در باران مرا سرسبز خواهی یافت-

از عشق خود، آه ای پری‌رفتار‌‌ درباری

برخیز و رویای مرا رنگ حقیقت بخش

شهزاده ابروکمان اصل قاجاری


ببین که قلب خیابان هماره می‌سوزد

ز داغ‌های مجدد، دوباره می‌سوزد

نگاه کن که در آن سوی شهر، کودکی‌ات

میان موشک و دیوار ِ پاره می‌سوزد

پلنگ صورتی و چاق و لاغری دیگر-

میان خانه‌ی تنگ و اجاره می‌سوزد

تپش‌تپش شده قلبی که عاشقی دارد

میان نامه و گشت و اشاره می‌سوزد

وَ برق می‌رود و ابتدای آژیر است

به آسمان مَه و بمب و ستاره می‌سوزد

وَ توپ در دل فریاد تلخ همسایه-

شبیه پنجره‌ی تکه‌پاره می‌سوزد

بزرگ می‌شوی اما، هنوز هم از نو:

ببین که قلب خیابان هماره می‌سوزد

درون طالع ما سرخوشی چه حیران است

خیال و خنده و رویا، دوباره می‌سوزد


شاذ و نفسگیر و هراسان و پریشان بود

عشقت برای من بلندی‌های جولان» بود

معشوق، بانویی ز سرحد مسلمانی

آن‌سوی دیگر یک یهود نامسلمان بود

رسوایی ما باز هم پنهان نخواهد ماند

وقتی که عمقش از مریوان تا سراوان بود

من زندگی را سخت دیده، سخت افتادم

بی‌آبرویی سرنوشت سخت‌جانان بود

این سرنوشت قلب‌های سنگی سرد است

قلبی که خالی از مرام مهربانان بود

یک تن از این‌‌جا رد شد و جمعی به دنبالش

مرد پریشانی که مجنون خیابان بود

در من تضادی زندگی می‌کرد و خواهد کرد

مردی که مومن بود و خالی‌تر ز ایمان بود

دیگر مرا از خاطرات خویشتن بردار

دیوانه‌ات، چون نقطه‌ای، لبریز پایان بود

 

شراب کهنه بیاور، ملال تازه ببر
غروب کهنه بیاور، خیال تازه ببر

مگو زمین ز غزل‌های مندرس سرد است
بیا کمی ز غزل‌های کال تازه ببر

اگر که خسته‌ای از ابتذال عشق قدیم-
بکوب قاعده را، ابتذال تازه ببر

گذشت خاطره‌های عزیز حیرت ما
طلوع تازه کن و اختلال تازه ببر

برای بلبل بی‌بال آب رکناباد
کمی ترنم شیراز و بال تازه ببر

وَ درک می‌کنمت، کهنگی ملال تو شد
بیا عزیز دلم از کمال تازه ببر

کانال تلگرامی اشعار عیسی محمدی


 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها